شعر
یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو درکوچه لیلی نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود فارق از جام الستش کرده بود سجده ای زد بر سر دردر گاه او پر ز لیلاشد دل پر ز آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای و ندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش را به جانم می زنی درد م از لیلاست آنم می زنی
خسته ام،زین عشق دل،خونم مکن من که مجنونم تومجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم این تو و لیلا ی تو من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم در رگ و پیدا و پنهانت منم
سالها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یکی را باختم
کردمت آواره صحرا نشد گفتم عاقل میشوی اما نشد
سوختم در حسرت یک باریت غیر لیلات نیامد بر لبت
روزوشب اوراصداکردی ولی دیدم امشب بامنی گفتم ولی
مطمئن بودم به من سر میزنی در حریم خانه ام سر میزنی
حال این لیلی که خوارت کرده بود درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کند صد چو لیلا کشته در راهت کنم
جمعه 23 مهر 1389 - 3:37:31 PM